آقای علی صاحب نوری این شعر را ارسال نموده اند که عینا برای مشاهده عزیران در این پست آورده ایم همانطور که عزیزان هم ولایتی می شناسند و می دانند آقای صاحب نوری از طایفه حسنی های کوریجان (شبیه خوانلار طایفه سی ) می باشددر این ظایفه طبع شعر ارثی بوده و اکثر بزرگان این طایفه اهل شعر و ادب بوده و هستند
این شعر از کارهای خودم هست و شاید داستان الان کوریجان است. عکسی هم که پیوست کردم جلد روی کتابم است.
من یکی از بزرگترین آرزوهام این است که دوباره برگردم به دوران کودکی و آن کوریجان سبز را با باغهای انگورش می دیدم.
رود خشک
در پس و پیچ رودخانه ای خشک
در کنار گندمزاران زرد
از آسمان آتش می بارید
پدرم می گفت
خیر و برکت از زمین رفته
پدرم خسته
این مترسک های دست و پا چلف
دزدان سر گردنه اند
کابوس کلاغان سیاه
روح خسته
مزرعه ای افسرده
گلوی خشک چشمه
صدای چکاچک بیل ها
صنعت
پا در آبی احساس روستا
کمر شکسته درختان
روستا از حصار درختان خارج
جاده ها خوره ای
که بر روح نجیب روستا ریشه کردند
وقتی تیرهای برق سبز شدند
دل فانوسی این خانه شکست
چاره ای نبود
وقتی دهان پنجره را
با خشت بستند
نه خبری از پروانه ها
حسرت سیب باغ همسایه
تنورمان را باد با خاک پر کرد
زبان داسها کند شد
پدرم از غربت سارها سرود
پدرم خانه نشین
پدرم ساکت
هنوز اضطراب بره ای راه گم کرده
در روح من
دست و پا
میزند
سگ چوپان چه زود پیر شد
سالهاست کسی آدم برفی ندیده
روستای بی اصالت
فرزندان خود را فراموش کرد
دیگر کسی سراغ بغض روستا
جز باد و گردبادها
قنات پیر خشک شد
کفتران چاهی گمراه
یادش به خیر غروب روستا
دیگر به این طاعون زده نمی شود نزدیک شد
دیگر چرت روستا را
هیچ خروسی
پاره نمی کند
کلمات کلیدی: